تو همان ؛

افسانه ى برگ هاى مسافر پاييزى

هستى 

كه اگر ؛

دلى مى شكند 

گلى مى ميرد

باغى خزان مى شود 

پرندگانى كوچ مى كنند 

جسمى فنا مى شود

روحى سرگردان به خود مى پيچد

تلخى به كام زندگى مى نشيند

...  

در بهاران اش ؛

رايحه ى زندگى را 

بذر افشان خواهى كرد

تا زندگى

شور ومست و الست كند

هستى را  

مرا

و...

تو باور زندگى 

هستى.