روز و شب ام ؛
صخره هاى زمخت هستى را
بى كرانْ دشت جاده ى نامتناهى روزگاران را
بلندا كوه ِسر بر افراشته ى دل را
سفيران مرغان دريايى را
...
در پى اتْ روان امْ
تا...
بجويم اتْ
تا...
سو سوى ِ نور زندگى را
در پناه چشمان ات
عاريت گيرم
تا...
در آن آرام باشم
...
در چشمان اتْ
مى توان نور زندگى را
فهميد
كه ؛
شور زندگى است .