زندگى بايد كرد 

عاشق بايد شد

سر به شانه ى هم

و هم نفس

حتا

تپش قلب نيز يكى

...  

بايد جويباران را در آغوش گرفت

وآنرا

در كنار تخت خواب آرميد

و برگ هاى زرد روزگاران اضطراب را در آن ريخت و به سياحت نشست

گوش رااز فرمان ذهن بيهوده جدا ساخت 

و آنرا از جويباران  خيال در دريا دفن كرد 

...

بايد يكان يكان درختان را در قلب كاشت و ميوه هايش رابه خدايان زمين بخشيد

بايد كوه را در پس دشت سبز دل كاشت تا استوارى زندگى را قلم زنى

... 

عاشق كه باشى 

گريزان از هيچ نخواهى بود ؛

از سرما 

از گرما

از شادى 

از تلخى

از بهاران 

از زمستان

از بود 

از نبود 

همه برايت يكى است

و طعم اش خوش

... 

مزه ى عشق ؛

چشمان ات را 

دل ات را 

يك جا خواهد شست

ديدنى نو

و

دلى نو تر از آن

...

در عشق نمى توان نسخه ى خسّت نوشت 

لقمه ى عشق رابنوش و بنوشان

قصه ى زندگى را بايد در جويباران بشويى 

و زير آفتاب روزگاران پهن كنى 

تا خشك تو را ترك كند

و از دى نگويى و نپرسى 

دى را بايد خشك ديد

اما ؛

گيسوان ات هميشه خيس 

چشمان ات نور افشان

و سهمى از آن هديه اى به هستى

دل ات سبزينه 

با آرايشى از شكوفه هاى بهارى

و لبان هميشه نغمه سراى چكاوكان در هواى تازه

ونغمه ى حنجره ات موسيقيايى زندگى 

زندگى بايد كرد 

عاشق بايد شد