عزيزِ همْ نفس ام را
نيلوفرانه
دوست اشْ مى دارم
و ...
دوستى اشْ
برايمْ
عادت نيست
...
برايمْ
نفسْ كشيدن است
...
برايمْ
زندگى استْ
...
برايمْ
پرواز است و اوجْ
...
برايمْ
چونْ
ماهى در دريا
...
برايمْ
عشقْ
...
برايمْ
آتش هست
...
كه ؛
بايد درآن
سوختْ
و ...
گداختْ
تا ...
وجودمْ
تطهير شود
...
كه با ؛
ناخالصى
بايد سوختْ
تا...
گوهر قيمتى اشْ
هويدا شود
يعنى ؛
طلاىِ خالصِ زندگى
...
عشقْ
رنج آفرين هست
...
عشقْ
نابود مى كند
تا ...
بسازدْ
...
عشقِ دانه
در دلِ زمينْ
باز مى شودْ
تا ...
درختى
را هويدا سازد
...
رودْ
در انتهاىِ سفرْ
لبْ به دريا
خواهد زد
...
در عشقْ
بايد
نيست شد
...
در عشقْ
بايد
خود را يافت
...
تا دوستْ داشتنْ
خود را بِنَمايدْ
...
در چهره ىِ گُلانْ
بايد به سياحتِ عشقْ نشستْ
و...
در عشقْ
تسليمْ
و...
در دوستْ داشتنِ عزيزْ
نيلوفرانه
غرق.