يك نگاهى  

و شايد 

تك نگاهى 

با خودت باش

...

يك روز هفته را 

نه ؛

فكر كنم مى گى زياده

وقت ندارم 

خوب !

يك ساعت چطوره ؟ 

يك ساعت در هفته را

با خودت قرار بگذار 

در پاركِ زندگى

...

براى شروع كافيه 

تنهاىِ تنها 

جلوىِ آيينه !  

بنشين 

صورتْ به صورتْ 

چشمْ در چشمْ 

لبْ به لبْ 

اين بار 

از خودتْ بگو

از خودِ خودتْ  

با خاطرات اتْ در گفتمانْ باش 

گله ها از دل اتْ را برچينْ 

و...

بگو ؛

كجاى اين دنيايى ؟

كجاىِ عشقِ اين روزگارانى ؟

بگو ؛ 

در كدامينْ ايستگاهِ زندگىْ عشق را پياده كرده اى ؟

چرا عاشقْ نيستى ؟ 

چرا در نوشانِ زندگىْ  جاى نوشِ عشق اتْ خالى است 

چرا لبانِ دل اتْ تهى از شهد ؟

شهدانِ لبانتْ را در كجاىِ روزگاران جاى گذاشتى ؟

خودتْ كجاىِ اين روزگارانْ سير مى كنى ؟ 

در كدامينْ دلانْ 

دل سوزْ و دلْ انتظارى

در كدامينْ ايستگاهِ زندگىْ دل را پياده كرده اى ؟

چرا دل اتْ با جانْ نيست 

چرا در نوشانِ زندگىْ جاىِ نوشِ دل اتْ خالى است 

چرا دل اتْ كويرى است 

شهدان ِدلانتْ را در كجاىِ روزگارانْ جاىْ گذاشتى ؟ 

دلى كه با تو نباشد

جان اشْ مرده ىِ متحركىْ بيشْ نيست 

خودتْ را در كدامينْ ايستگاهِ زندگى پياده كرده اى ؟