در شكارْ

و اسيرِ صيادِ روزگارانْ 

غرقْ در انتهاىِ سياهْ چالِ زندگى

و...

خلاصى نيست مرا 

آب و خوراك برایمْ تنها 

براىِ اينكه

بمان امْ برايشانْ

چون ؛ 

دوست امْ مى دارند   

حرف كشى از لِسان امْ

براى اينكه فراموش نكنمْ

حرف زدنْ

برايشانْ را

سرْ به سرمْ دارند

تا حوصله ىِ دل امْ

سرْ نرود 

آدم هاى خوبى دورَامْ را گرفته اند  

جايم را گرم مى دارند

تا حرف هاىِ گرمْ از من بشنوند 

از انتهاىِ شكافِ سياهْ چال ها ىِ غرق شدهْ

تكه اى از آسمان را مى بينم 

گاهى ؛  

روشن و آبى 

و ...

گاهى ؛  

ُپر ابر و خاكسترى

پروازِ پرندگانْ نيز

برايمْ تماشايى است 

تا... 

پروازْ از يادمْ نرود 

اما تمامْ

تو را

در ميان فضاى مه گرفته روزگاران

در احساس امْ .