در بادِ صباىِ بهاران 

با چترى از رنگين كمانِ شكوفه ها 

و...

با آب هاىِ زلال و روانِ رودها

بايد

قدم در سرزمينِ  دلْ نهاد

تا سيراب كرد دشتِ دل را

... 

آهسته 

ولى 

پيوسته

به سراغِ دلْ بايد رفت  

تا

مرهمِ زخم هاىِ دلْ را

با مهر و عشقِ بهارانْ

به نوازشْ نشاند

با بارانى از ابرِ دلْ 

بايد

رفو كرد دل را 

تا دلْ شكسته اى

زخمى

و ...

پاره نماند 

و...

تو

رفو گرِ دل امْ

هستى.