در ناكجا آبادى سير مى كنى كه نمى دانم كجاست 

تنها مى دانم كه دور ترين نقطه ى عالم است

و

دستان ام كوتاه از آن 

و

قدم هايم به تو نمى رسد

بال هاى پروازم نيز شكسته 

و در اين فاصله تنها   

صداى تپش قلب ات را مى شنوم

گوش به زمين دارم تا صداى قدم هايت را نيز داشته باشم 

برايم ساده نيست  

تا لباس نا كجا آباد را بر تن ات ببينم 

به زمين دوخته شدم 

تا چشمان ام تو را ببيند و به دل بسپارد

در كجا آباد ؛

و من در مرداب

و اما 

دوست دارم در ناكجا آباد ؛

تو دريا شوى