از عشقْ

دور بودم

...

عشقْ

بيگانه اى بود بر دل

...

اما

چشمان اتْ

مرا جادوى خود كرد

اما

غنچه ى لبان ات

خنده اى شد بر دل

اما

كمان ابروان ات

مرا در آغوش گرفت

اما

دستان اتْ

نوازش گر ِ

زخم هاى ِدل ِ بيمار شد

و

اين بود

قصه اى كه مرا

آموخت

عشق را

و

عشقْ

وارد دروازه ى ِ دل شد

و

شدمْ

بى قرارتْ

و

شدمْ

عاشقْ

...

و

حال بايد

موسيقى لالايى را بياموزم

تا

در باقى مانده ى ِعمرمْ

زمزمه كنم

آن را

در شب هاى ِ

بى تو

...

چونْ

شب امْ

به صبح نخواهد رسيد

بى تو